ايران من

ايران من

عمر آنقدر کوتاه است که نمی‌ارزد آدم حقیر و کوچک بماند. (دیزرائیلی)

داستان کوتاه و آموزنده آسایشگاه سالمندان
داستان کوتاه و آموزنده آسایشگاه سالمندان

 

 

 

 

...سرمو از توی ماشین بیرون آوردم و از مرد دوچرخه سوار پرسیدم:

 

 

 

_ آسایشگاه سالمندان توی همین خیابونه؟

 

 

 

مرد لحظه ای سرشو پائین آورد و توی ماشینو وارسی کرد! اول یه نگاه به من کرد بعد یه نگاه به پدرم. از اینکارش تعجب کردم. ازش پرسیدم:

 

 

 

_ به چی نگاه می کنی آقا؟

 

 

 

مرد سرشو به علامت افسوس تکان داد و آهی کشید. بعد با دست راستش انتهای خیابونو نشونم داد و گفت:

 

 

 

_ سر بن بست پنجم...

 

 

 

ازش تشکر کردم و به سمت بن بست پنجم راه افتادم. توی آسایشگاه، بعد از پر کردن فرم عضویت، پدر رو تحویل اونجا دادم.

 

 

 

احساس بدی سراغم اومده بود. به خونه که رسیدم، نسرین برام شربت آورد و حال پدرمو پرسید. توجهی نکردم. وارد اتاق طاها شدم و در رو محکم بستم

 

 

 

طاها با آجرهای پلاستیکی رنگارنگش مکعبی با دیوارهای بلند ساخته بود. کنارش لم دادم و پرسیدم:

 

 

 

_ این چیه ساختی پسر گلم؟!...

 

 

 

طاها با ناز کودکانه ش گفت:

 

 

 

_ این آسایشگاهه! مامان نسرین گفته اونجا بهشت باباهاس!

 

 

 

و بعد درحالیکه سعی میکرد عروسک محبوبش رو میون خونه کوچولوش جا بده با هیجان ادامه داد:

 

- اینم تویی بابایی... باید بذارمت این توو!!!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: عزت اله ׀ تاریخ: چهار شنبه 1 آبان 1392برچسب:حكايت,داستان,آموزنده, داستان ,بسیار زیبا, حكايت كوتاه, آسایشگاه سالمندان,׀, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

درباره وبلاگ

به وبلاگ ايران من خوش آمــــــــــــــــديد.


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , ezzat.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM